ماجرای کوچه پلنگی

خرداد چهل و شش بود.خانه مان را فروخته بودیم. با حسن سوار موتور یاماها شدیم.آمدیم امجدیه. توی یک کوچه خیلی تنگ که دقیقاً وسطش یک درخت چنار بود ایستادیم. حسن کاغذی از جیبش بیرون آورد و گفت:«همینجاس». نگاهی به ساختمان سه طبقه ته کوچه انداختم و پرسیدم:«همونه؟» حسن سرش را…