ماجرای کوچه پلنگی

خرداد چهل و شش بود.خانه مان را فروخته بودیم. با حسن سوار موتور یاماها شدیم.آمدیم امجدیه. توی یک کوچه خیلی تنگ که دقیقاً وسطش یک درخت چنار بود ایستادیم. حسن کاغذی از جیبش بیرون آورد و گفت:«همینجاس». نگاهی به ساختمان سه طبقه ته کوچه انداختم و پرسیدم:«همونه؟» حسن سرش را…

چرا حرکت نمیکنی؟

ساعت هفت و چهل دقیقه بود. رضا  به فنجان قهوه اش نگاه میکرد ولی معلوم بود فکرش جای دیگری است. فنجان را برداشت و اندکی مزه مزه کرد. هنوز زیادی داغ بود. برعکس همیشه که اسپرسو سفارش میداد، اینبار هوس لاته کرده بود. ناگهان صدای زنگ آویزان روی در کافه…