دست های دخترک

دست های دخترک

اینجا خوابگاه است. ساعت از 9 شب گذشته. یک روز از 21 سالگی ام گذشته و امروز اولین روز 22 سالگی بود.

صبح ساعت 4 و اندی بود که بیدارم کردند. باید سحری را گرم میکردم. انجام شد و خوردیم و سپس نمازی به جای آوردم و عزم خواب کردم. این هفته از کم خواب ترین هفته های عمرم بوده. هر شب بین چهار تا پنج ساعت. درست است روزها هم یکی دو ساعت میخوابم اما باز یک جوری است.

صبح قبل از هشت بیمارستان بودیم. بچه ها را دیدم، قدری صحبت کردیم و سپس با دوستم به سراغ بیمار 44 ساله ای رفتیم که روزگار بدجور پیرش کرده بود. پایش عفونت کرده بود و درد قفسه سینه داشت.

در ادامه خبر دادند استاد عزم اتاق عمل کرده. لباس جراحی پوشیدیم و راهی اتاق عمل شدیم. مدتی منتظر بودیم تا دکتر برسد.دخترک را آوردند. آرام بود اما کمی ترس در چشمانش بود. بردند و بیهوشش کردند. استاد نیم ساعتی کنار اتاق عمل درس داد و بعد وارد شدیم. دست دخترک را پاره کرد و شروع کرد به توضیح دادن. استخوان را جا انداخت. رفتارش با دست مریض گاهی زیادی وحشیانه میشد. نصف بچه ها حالشان بد شد. اکسیژن کم آوردند و البته چون روزه بودند و سرپا، تحمل دیدن این همه بافت خونین را نداشتند.

عمل تمام شد. دکتر را ترک کردیم و مرخص شدیم بعد از مدتی منتظر سرویس بودن، حدود ساعت 12 رسیدیم خوابگاه. یک قسمت از سریال کارآگاه حقیقی را دیدم و کم کم رفتم پی انجام کارهایم. حمام رفتم و لباس هایم را شستم و آمدم خوابیدم. انرژی ام هیچ شده بود و خوابم کم. بیدار که شدم گیج و منگ بودم. رفتم لباس ها را از توی ماشین لباسشویی آوردم و آویزان کردم.

اذان نزدیک بود. با ماست و خرما و کلوچه لاهیجان افطار کردم . ساعتی بعد شام سبکی خوردم و با دوستان اختلاطی کردیم و حال دارم مینویسم.

می بینید یک روز چقدر ساده تمام میشود؟ کل زندگی ما هم مثل همین یک روز است، چون باد میگذرد. مثل لیموناد زمزم که وقتی شروع به نوشتن کردم پر بود و حالا چیزی ازش نمانده.

این روزها که فشار زیادی را تحمل میکنم در کنار لذت بردن از خدمت به بیماران، تازه میفهمم پزشکی یعنی چه. برای شروع یک سال جدید از عمرم، روزهای خوبی هستند.

راستی امروز از شیر گاو ماست زده ام. هنوز کامل نبسته است اما این را بدانید ساختن همیشه قشنگ است. فرایند ها جذابند و این دلیلی است که دست به چنین کارهایی میزنم.

توی شلوغی روزها یادم میرود بنویسم. وقتی مثل امشب می نشینم و مینویسم، واقعا حالم تغییر میکند.

امید است همه مان قدر این روزهای زندگی را بدانیم تا قطره آخر از آن استفاده کنیم.

 

علی خواجه حیدری

23 فروردین 1401

2 Comments

  1. مثل اینکه من این پستو یه کم دیر دیدم. روزتو ساده توصیف کردی ولی خیلی باهاش همراه شدم. چقدر جالب که ماست بستی. من همیشه فکر میکردم این یه کاریه که هیچ ادم نسل جدیدی از پسش برنمیاد 🙂
    آره به همین سادگی میگذره. ولی خب روزی که تو توصیف کردی خیلی هم ساده نبود 🙂

    1. دیدگاهت چقدر یادآورنده بود هدی. این روز نوشت برای 23 فروردین بود و الان که دارم دوباره میخونمش به واسطه کامنت تو، آخرین ساعت 23 اردیبهشت هستیم. همینکه بخوام توی چند ثانیه اتفاقات این یک ماه رو مرور کنم کلی غم و شادی عمیق رو زنده میکنه. مریض شدم، بیمارستان نرفتم، دوباره کلی مریض دیدم، چند روزی استراحت کردم و سفری تا شیراز داشتم. و ساده یا سخت یک ماه گذشت. دیشب شروع به نوشتن چیزی شبیه به سفرنامه کردم برای سایت، البته همچنان هرروزه توی کانالم چیزای کوتاهی مینویسم. علاوه بر مطالب مفید و جالبی که توی وبلاگت مینویسی، از اتفاقات روزهات هم بنویس. خوندنش میتونه جذاب باشه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *