شیراز؛ شهر شعر و شادی

از نیمه شب چهارشنبه 14 اردیبهشت ساعتی گذشته بود. با دوستم مجید توی خوابگاه نشسته بودیم و مثل شبهای قبل از هر دری سخنی میگفتیم تا وقتی که خواب بر ما چیره میشد. صحبت به اینجا رسید که نمیدانم واقعا از زندگی چه میخواهم و اگر چیزی میخواهم چرا برای…

تعارف که نداریم آقا

سلامی چو بوی خوش آشنایی ساعت21:05 ، 24 تیر 1401 دقایقی از تاریخ بشر از نگاه علی خواجه حیدری. که خود 21 سال است در این جهان ساکن است. روی تخت نشسته ام. مقابل لپتاپ. هندزفری در گوش است و علیرضا قربانی شعری از ابتهاج را میخواند. در حاشیه دست…

دست های دخترک

در ادامه خبر دادند استاد عزم اتاق عمل کرده. لباس جراحی پوشیدیم و راهی اتاق عمل شدیم. مدتی منتظر بودیم تا دکتر برسد.دخترک را آوردند. آرام بود اما کمی ترس در چشمانش بود. بردند و بیهوشش کردند. استاد نیم ساعتی کنار اتاق عمل درس داد و بعد وارد شدیم. دست دخترک را پاره کرد و شروع کرد به توضیح دادن. استخوان را جا انداخت. رفتارش با دست مریض گاهی زیادی وحشیانه میشد. نصف بچه ها حالشان بد شد. اکسیژن کم آوردند و البته چون روزه بودند و سرپا، تحمل دیدن این همه بافت خونین را نداشتند.

در کلاس چه میگذرد

سیزده دقیقه از ساعت دوازده گذشته است. اینجا کلاسی است که آمارپزشکی نام دارد. نوشتن با سیستم های دانشگاه تجربه جالبی است. قدیمی اند اما کار میکنند. در این یکی دوساعت همینطور که به کلاس میپردازم اینجا هم خواهم نوشت. انگار قرار است مطالعه آماری را با استفاده از یک…

اثر انگشت ما بر صفحه زندگی

دیدم نوشتن خشک و خالی که نمیشود.آهنگ ها را رندوم باز کردم. آنچه پخش شد مرا به فکر کردن به زندگی ام واداشت. لینکش همینجاست : نامه ای به تو آنجا که محمدرضا هی تکرار میکند «میترسم…» واقعا میترسم میگردم تا ببینم کجای زندگی ام نغمه خرمی ساخته ام تا…

کجایی؟

همینجا هستم. در لبه آرام زندگی. موسیقی برای خودم تجویز کرده ام. برای تحریک ذهن عالی است. در شرایط فعلی خوشبخت نیستم اما همچنان میتوانم نقطه های شیرین خوشحالی را تولید کنم برای خودم. گفته بودم: «زندگی به جنبش نیاز دارد» هنوز هم به آن ایمان دارم. اما ایمان بدون…

از بال های یک مگس هم شکننده ترم. هر سال فقط چند بار انقدر رقیق می‌شوم. چیزهای مختلفی دست  به دست هم داده اند و یکه و تنها گیرم آورده اند. نه. بهتر است بگویم کسی گیرم نیاورده. خودم، خودم را گیر انداخته ام. عجیب است و عجیب. چیزی که…

ماجرای کوچه پلنگی

خرداد چهل و شش بود.خانه مان را فروخته بودیم. با حسن سوار موتور یاماها شدیم.آمدیم امجدیه. توی یک کوچه خیلی تنگ که دقیقاً وسطش یک درخت چنار بود ایستادیم. حسن کاغذی از جیبش بیرون آورد و گفت:«همینجاس». نگاهی به ساختمان سه طبقه ته کوچه انداختم و پرسیدم:«همونه؟» حسن سرش را…

این روزها

این هفته مشغول خواندن سه کتاب هستم. یکی از احمد شاملو (مثل خون در رگ های من)، دیگری از نادر ابراهیمی (بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم) و آن یکی از تینا سیلیگ (کاش وقتی بیست ساله بودم می‌دانستم) . هر سه کتاب های نسبتاً معروفی هستند. هر سه دارند…

چنین روزهایی را آرزوست

امروز روزی اردیبهشتی و بهشتی بود. زندگی همیشه هم کسالت بار نیست. دیشب ساعت دو نیمه شب اینجا از کلافگی و سردرگمی و ناامیدی نوشتم. اما حالا که کمتر از بیست و چهار ساعت گذشته، میخواهم از قشنگی زندگی بنویسم.   امروز چهارنقطه یا بازه زیبا داشت.   اولی اش…