ماجرای کوچه پلنگی

ماجرای کوچه پلنگی

خرداد چهل و شش بود.خانه مان را فروخته بودیم.

با حسن سوار موتور یاماها شدیم.آمدیم امجدیه.

توی یک کوچه خیلی تنگ که دقیقاً وسطش یک درخت چنار بود ایستادیم.

حسن کاغذی از جیبش بیرون آورد و گفت:«همینجاس».

نگاهی به ساختمان سه طبقه ته کوچه انداختم و پرسیدم:«همونه؟»

حسن سرش را خاراند و با شک گفت:«آره. ولی این خیلی شاهانه است. بعید میدونم کرایه اش با پول ما جور دربیاد.»

حسن راست می‌گفت.انصافاً وسط آن همه خانه‌ی زشت و بی‌دروپیکر کوچه «پلنگی»، این یکی مثل مروارید می‌درخشید.

گفتم:«حسن چرا اسم این کوچه رو گذاشتن پلنگی؟»

حسن خنده ای زد و جواب داد:

«راست و دروغشو نمیدونم‌. این ماجرا رو میرزا سالمی برام گفته.خیلی سال پیش وسط زمستون یه جوون تونسی جهانگرد به اسم طارق که با پلنگش سفر می‌رفته می‌رسه تهرون. به این کوچه که می‌رسه چشمش میافته به شیرین، تک دختر حبیب چراغی معروف.

حبیب چراغی از تاجرای مایه‌دار این محل بوده. زنش وقتی شیرین بچه بوده می‌میره و دیگه هم زن نمی‌گیره . از اونجایی که حبیب چراغی برا تجارت عراق زیاد می‌رفته و شیرین رو با خودش می‌برده، شیرین عربی رو خوب بلد بوده و همین باعث حرف زدنش با طارق میشه.

شیرین از همون اول عاشق جسارت طارق می‌شه.طارق تهرون می‌مونه و بعد چند وقت میره پیش حبیب و سمج میشه که الا و بلا من باید با شیرین ازدواج کنم. بالاخره حبیب راضی میشه. شاید اگه شیرین هم دلباخته طارق نشده بود عمراً این وصلت جور می‌شد.

یک سال نشده، حبیب چراغی می‌میره و تمام ثروتش می‌رسه به شیرین و طارق و پلنگه. اونا هم همه چیو میفروشن و سه تایی عزم تونس می‌کنن. از همونوقت که از تهرون رفتن تا الان، مردم  به خاطر پلنگ طارق به  این کوچه میگن کوچه پلنگی»

ماجرای عجیبی و جالبی بود.خوش به حال طارق و شیرین و پلنگشان. از موتور پیاده شدم و رفتم کنار چنار وسط کوچه کفتری نشستم‌. حسن که داشت بقیه خانه های کوچه را ورانداز  می‌کرد گفت:«جای بدی نیست، می‌ارزه».

گفتم:« نه که بد باشه،اما بهش میاد گرون باشه. اگه صاحب این سه طبقه که میرزا سالمی معرفیش کرده باهامون راه بیاد محشر میشه.»

4 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *