داستان غم انگیز من و یک زنبور

داستان غم انگیز من و یک زنبور

الان که دارم این سطرها را می‌نویسم، چشم هایم صورتم را خیس کرده اند؟ به خاطر چه؟ به خاطر یک زنبور که دارد اطرافم پرسه می‌زند. نه اشتباه نکنید. زنبور نیشم نزده. نگاه کردن به او مرا اینگونه متاثر کرده.

 

اشک هایم را پاک می‌کنم. بگذار بگویم. آمده ام توی اتاق گوشه حیاط. این اواخر هر بار که اینجا آمده ام، متوجه زنبوری شدم که تا در را باز می کردم پشت سرم وارد اتاق می‌شد و صاف می‌رفت سراغ پارچه ای روی قفسه و وسطش خود را جا می‌داد.

 

از آنجایی که هدفم از آمدن به این اتاق انفرادی آرامش و تفکر است، شنیدن صدای این زنبور برایم خوشایند نیست. پس پارچه مذکور را برداشتم و بردم بیرون و تکاندمش. متوجه شدم تکه هایی شبیه به گِل خشک به پارچه چسبیده است. دقیق نمی‌دانم چیست اما حدس می‌زنم خانه یا محل تخم گذاری این زنبور باشد.

 

خلاصه بعد از ریختن گِل مانند ها پارچه را آوردم و انداختم داخل قفسه. چیزی که برایم جالب بود تقلای زنبور بود. چندی پس از اینکه دوباره آمد داخل اتاق، هرچه می‌گشت آن پارچه و آن گِل مانند ها را پیدا نمی‌کرد.

 

نمی‌دانم سیستم موقعیت یابی این موجود چگونه است. اما او مثل آدم هایی است که وقتی چیزی گم می‌کنند دائم فلش‌بک می‌زنند. همانها که سعی می‌کنند موقعیت قبلی را شبیه سازی کنند تا یادشان بیاید گمشده کجاست. هر بار تا دم در اتاق برمی‌گشت و دوباره مسیرش تا قفسه و پارچه ها را می‌پیمود. قدری دور خود می‌گشت و وقتی چیزی نمی‌یافت دوباره همین کار را تکرار می‌کرد‌.

 

الان هنوز هم در حال جستجو است. احتمالاً دارد با خودش می‌گوید: ” ای بابا. من چند دقیقه قبل این مسیر را آمدم. همین جا بود.” باورش نمی‌شود که نیست. پس دوباره و دوباره می‌گردد و نمیدانم تا کِی می‌گردد.

 

اما دیدن این تصویر که درماندگی زنبور را حکایت می‌کند برایم درد آور است. حین اشک ریختن به این فکر می‌کردم که وقتی یک زنبور انقدر به چیزی وابسته می‌شود و با رفتن ناگهانی اش دیوانه وار به دنبالش می‌گردد و دست بردار نیست، چه انتظاری داری آدم ها زود فراموش کنند. با این وجود ویرانی آدم در واکنش به از دست رفتن ناگهانی یک عشق یا یک عزیز چیز عجیب و غریبی نیست.

6 Comments

  1. در اینکه دل این نویسنده پزشک، پاک و نازک است هیچ شکی نیست کرونا عزیزان خیلی ها را گرفته که هنوز بال بال زدنشان تمام نشده
    خیلی بی صدا میروند انگار که از اول وجود نداشتند …

    Zahra abbasi
  2. سلام، آقای خواجه حیدری عزیز
    بی نهایت زیبا نوشتید.
    هم متن و هم موضوع خیلی عالی بود.
    براتون آرزوی موفقیت بیشتر میکنم.🌸🍃

    فاطمه صادقی
  3. بسیار زیبا بود و البته غم‌انگیز، دلم به حال زنبور بیچاره سوخت، واقعا همینطوره حتی اگه از دست دادن کسی یا چیزی برای آدم عادی بشه، باز یه گوشه‌ی دلش خواهد ماند.

    ویدا منصوری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *