اشک، آن مروارید گرانبها

اشک، آن مروارید گرانبها

از وقتی که دنیای کودکی را پشت سر گذاشتم و کمی خودم را شناختم، فهمیدم آدم احساساتی هستم. برخلاف ظاهر شاد و شنگولی که همه در ظاهر می‌دیدند، من همانی بودم که اشکش دم مشکش بود. دیدن یک تصویر یا منظره، شنیدن یک صدا و یادآوری یک خاطره  می‌توانست (و می‌تواند) دقایقی طولانی مرا منقلب کند. حتماً لازم نبوده چیز دردناکی متاثرم کند، خیلی وقت ها هم زیبایی ها و خوبی ها و لذت ها اشکم را در آورده.

 

برای خیلی آدم ها شاید اشک ریختن به این معنی باشد که زندگیشان رو به راه نیست. اما من هر وقت اینطور احساسی را در خودم دیدم، آنرا نشانی از پاکی روح و زندگی متعالی دیده ام. اشک ریختن این نوید را به من می‌داده که هنوز دلم زنده است و سنگ نشده و کماکان می‌توانم زیبایی ها را از صمیم قلب ستایش کنم. پس آن لحظات بارانی را دوست داشته ام.

 

همین دید باعث شده هر وقت مدتی طولانی از این فضا فاصله بگیرم به خودم بدبین شوم. البته کمی که  جلوتر آمدم فهمیدم در هر دوره ای از زندگی احساسات آدم به شکلی ظاهر می‌شوند و نباید به خود سخت گرفت. این یک سالی که گذشت من کمتر اینطوری بودم. شاید یک دلیلش این باشد که کمتر در معرض چیزهایی قرار گرفتم که احساسم را برانگیخته کند. با این حال  که کمتر اشک ریختم اما احساس بدی به خودم پیدانکردم. چون می‌دیدم که حالم خوب است.( البته بی‌معرفتی است اگر نگویم اواخر پارسال با خواندن فصل آخر کتاب سرگذشت یالوم کلی اشک ریختم )

 

یک چیز دیگر هم که باید بگویم این است که اگر دقت کرده باشید توی این متن از فعل ” گریه کردن” استفاده نکردم و همش از “اشک ریختن” گفتم. چنین چیزی به این دلیل است که گریه را با اشک متفاوت می‌دانم. گریه را معمولاً افراد با ناله و شیون و هقهق به خاطر می‌آورند. اما من وقتی از اشک ریختن صحبت می‌کنم یک چیز کاملاً بی نشانه است که فقط و فقط اشک دارد. مثل یک شیر از چشمم آب می‌آید اما هیچکس نمی‌فهمد. (حتی گاهی خودم هم حسش نمیکنم و یکهو می‌بینم صورتم خیس شده). این فرایند برانگیخته شدن و سپس اشک ریختن هم برای من خیلی سریع و راحت اتفاق می‌افتد.

 

این چند روز که  اتفاقاً با شبهای قدر هم همزمان شده، دوباره احساساتی شده ام. برای منی که زمانی دوری از این حس و حال را ناشی از سنگدلی ام می‌دانستم، چنین چیزی نوید بخش و خوشحال کننده است.

 

آنچه امشب به این سمت سوقم داد که به نوشتن این حرف‌های مگو و خودافشایی بپردازم برمی‌گردد به دقایقی قبل که یکهو به ناخودآگاهم آهنگ دیوانه از رضا بهرام الهام شد و زمزمه اش کردم:

مغرور نشـــو جانان من حالا که دل در دســـت توست، من که به تو رو میـــزنم تنها به شــــوق دیدن تو.دیوانه! مرا به دســـت کی ســـپردی، دیوانه! رفتــــی مرا با خود نبردی

و بعدش که دلم خواست با صدای بلند خودم بخوانمش  و خواندمش، ناگه دلم ریخت و اشکم سرازیر شد. همین موضوع باعث شد کمی عمیق تر به این ویژگی خودم فکر کنم و درباره اش بنویسم.

 

 

2 Comments

  1. سلام علی آقای خواجه حیدری. چقدر زیبا می نویسید! و چه قدر حس این متن برام نزدیک و آشنا بود خصوصا اون قسمت که گفتی:”اشک ریختن این نوید را به من می‌داده که هنوز دلم زنده است”!
    و این که بین اشک ریختن و گریه کردن تفاوت قائل شدی، کاملا باهاش موافقم. اشک ریختن بیشتر از جنس یه جور هیجان ناب و خالصه که فقط و فقط توی لحظه های خاصی، دیدن یه سکانس تاثیر گذار، شنیدن یه قسمت خاص از یه آهنگ یا حتی خوندن یه جمله به آدم دست می ده. شاید هیجانی از همون جنس مور مور شدن، بر عکس گریه کردن که بیشتر از جنس تباهیه.
    راستی ، فکر می کنم هم رشته و هم سن هستیم، خیلی خوشحال میشم اگر دوست داشتی و حوصله ت شد یه نیم نگاهی به وبلاگ من هم بندازی!
    همیشه موفق و سلامت باشی.

    1. سلام هومن تاریخدوست
      هیچی به اندازه کامنت های بلند نمیتونه توجه منو به خودش جذب کنه.تعریفایی که ازم کردی لبخندآور بود.رفتم اول یه سرچی توی گوگل کردم تا بفهمم «از کجا آمده ای آمدنت به چه بود».رسیدم به نتایج کانون و البته وبلاگ های سابقت.احتمالا از وبلاگ امیرمحمد قربانی به وبم رسیدی. امیرمحمد مهربان و دغدغه منده. مطلب اول و آخر وبلاگ جدیدت رو خوندم و کیف کردم.من حدود یک ساله که وبلاگ مینویسم.«هیجانی از جنس مورمور شدن» دقیقا همینه که گفتی. خوشحالم از حضورت و محبتت. برام بازهم بنویس.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *