من عاشق شازده کوچولو شدم

من عاشق شازده کوچولو شدم

 

امروز را خیلی زود شروع کردم .کلی کار  انجام دادم. اعم از رفتن به پست،امتحان دادن،مهمان پذیری(هم ظهر و هم شب) و همینها.

اما آنچه که قرار است در این پست بگویم، برگرفته از کتاب جدیدی است که خریده ام:

 

شازده کوچولو

 

کتاب شازده کوچولو نوشته آنتوان دوسنت اگزوپری – ترجمه بهناز پیاده- نشر راه معاصر

ماجرا از این قرار بود که اوایل دی ماه از دیجی کالا کد تخفیفی دریافت کردم.به تقلا افتادم تا کتاب خوبی پیدا کنم و بخرمش .بعد از کلی گشت زدن محو این کتاب شدم.داستانی پرفروش برای کودکان و البته بزرگسالان.مزیت اصلی اش این بود که تخفیف زیادی خورده بود(فقط هجده هزار تومن)، با اینکه کتاب به سه زبان فارسی انگلیسی و فرانسوی است .وقتی دیدم همه دارند توی نظرات بهبه و چه چه می کنند از آنچه به دستشان رسیده، در خریدش تردید نکردم.هر چند سه هفته طول کشید برسد اما الان از داشتنش خیلی خیلی خوشحالم.چیزی که فهمیدم این است که این داستان جذاب تماما مصور نیز هست.

داستان زندگی نویسنده این کتاب خیلی جالب است، وسط نوشتن این مطلب برای پیدا کردن متنی از بخشی از کتاب که در ادامه عکسش را می گذارم به سایت تبیان رفتم و مطلبی را فهمیدم .ظاهرا آقای نویسنده که خلبان بوده است و در کتاب نیز خلبان است، در روز بیست ویک ماه ژوئیه سال 1944 در پرواز تک نفره اش گم می شود و در اواخر قرن بیستم لاشه هواپیمایش را پیدا می کنند.خیلی جالب است ، امروز که این کتاب به دستم رسید بیست ویک ژانویه است.

در ادامه بخشی هایی از کتاب را که خیلی دوستشان دارم، برایتان می گذارم :

 

 

غروب

 

آه ای شازده کوچولو، من همین‌طور کم‌کم به زندگی محدود و غم‌انگیز تو پی برده‌ام. تو مدت‌ها جز لطف غروب‌های خورشید، تفریحی نداشته‌ای. من این مطلب تازه را روز چهارم فهمیدم، وقتی به من گفتی:

« من غروب خورشید را بسیار دوست دارم »

برویم غروب آفتاب را تماشا کنیم.

ـ ولی باید صبر کرد.

ـ صبر برای چی؟

ـ تا خورشید غروب کند.

تو ابتدا بسیار تعجب کردی. بعد به خودت خندیدی و به من گفتی: «من همیشه خیال می‌کنم در خانه‌ی خودم هستی.»

در واقع وقتی در ایالات متحده‌ی آمریکا ظهر است، همه می‌‌دانند که در فرانسه آفتاب غروب می‌کند. کافی است در ظرف یک دقیقه به فرانسه رسید تا غروب خورشید را تماشا کرد. متأسفانه فرانسه بسیار دور است، ولی در سیاره‌ی تو که به این کوچکی است، کافی است صندلی خود را چند قدم جلوتر بکشی تا هر چند بار که دلت بخواهد غروب را تماشا کنی…

ـ یک روز من چهل و سه بار غروب خورشید را دیدم.

و کمی بعد باز گفتی: «تو که می‌دانی… آدم وقتی زیاد دلش گرفته باشد، غروب آفتاب را دوست دارد.»

ـ پس تو آن روز که چهل و سه بار غروب خورشید را تماشا کردی زیاد دلت گرفته بود؟

ولی شازده کوچولو جواب نداد.

 

اگزوپری – صفحه 60 شازده کوچولو

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *