از بال های یک مگس هم شکننده ترم.
هر سال فقط چند بار انقدر رقیق میشوم.
چیزهای مختلفی دست به دست هم داده اند و یکه و تنها گیرم آورده اند.
نه.
بهتر است بگویم کسی گیرم نیاورده. خودم، خودم را گیر انداخته ام.
عجیب است و عجیب.
چیزی که همه دردهایم را یادآوری کرد فیلمی بود که امشب دیدم:
درخشش ابدی یک قلب پاک
همذات پنداری غریبی که منِ این روزها و شبها با جول (جیم کری) احساس کرد، باعث تکان های شدید دلم شد.
و پیشتر گفته ام: دل که بلرزد، تاوانش را چشم ها میدهند.
نه میتوانم بگویم این حال را دوست دارم
و نه میتوانم بگویم دوستش ندارم
اما این منم
بیسپر
پهلو گرفته در کناری
یقیناً این لحظه ها هم فراموش خواهند شد.
خدا فراموشی را آفرید تا انسان بتواند به زندگی ادامه دهد.
اما نوشتمش، تا اگر شبی کسی آشفته و دلشکسته سر از اینجا درآورد، بداند تنها نیست.
و چه زیبا نوشت آن جوانک شاعر:
دلتنگ کسی هستم و دیدار ولی ممکن نیست
تنها چیزی که میتونم بگم : “قشنگ”
مرسی برای نگاه مهربان شما