کجایی؟

کجایی؟

همینجا هستم. در لبه آرام زندگی.

موسیقی برای خودم تجویز کرده ام. برای تحریک ذهن عالی است.

در شرایط فعلی خوشبخت نیستم اما همچنان میتوانم نقطه های شیرین خوشحالی را تولید کنم برای خودم.

گفته بودم: «زندگی به جنبش نیاز دارد» هنوز هم به آن ایمان دارم. اما ایمان بدون عمل. منظورم  از لبه آرام زندگی همین بود.

همه اش تقصیر من نیست. ولی چندده درصدش از من سرچشمه میگیرد.

دیروز یک نفر ازم سوالی پرسید. در واقع سوالی که از گاندی پرسیده بودند و پستش کرده بودم را به خودم برگرداند: «خوشبختی چیست؟».

کلی گشتم تا جوابش را پیدا کنم. امروز هم سوال دیگری پرسید و دوباره درگیرم کرد. فهمیدم این سوال پرسیدن دیگران از ما خیلی وقت ها میتواند به تکاپویی شیرین بیاندازدمان. تکاپویی که  چیزی بهمان اضافه می کند. نادان تر که بودم با اینکه چیزی بلد نبودم(و هنوز هم بلد نیستم)، هر چیزی را فورا جواب میدادم. نه که الان اینکار را نکنم. الان هم هر سوالی ازم بپرسند جواب میدهم. ولی با یک تفاوت. یا میگردم دنبال جوابش. یا فکر میکنم بهش. دیگر فورا جواب نمی دهم. کمی صبر می کنم.

سوال بپرسید. هروقت من را دیدید سوال بپرسید. سوال های ساده و کلیشه ای. لطفا نیایید بپرسید آقای دکتر زانویم چرا درد می کند.

خیلی دوست دارم به طور آزمایشی وسط زندگی هایی متفاوت با زندگی خودم قرار بگیرم. من تجربه کردن را دوست دارم. این خالی از هیجان بودن زندگی گاهی اذیتم می کند.

مثلا جالب میشد اگر:

وسط یک خانواده پولدار بودم که هیچ قید و بندی ندارند. در چنین شرایطی من چگونه میبودم؟ احتمالا میشدم یک تجربه گرای (شاید هم لذت گرا) محض. سفر به جاهای عجیب و غریب. رفیق شدن با آدم های کله گنده. پارتی های شبانه و شرب خمر!

یا

عضوی از یک خانواده مذهبی مقید فعال بودم. در این محیط چه؟ احتمالا میشدم دست راست حاجی(حاجی پدری است که یک محل رویش حساب می کنند و نقش اول مراسم های مذهبی است ).

خیلی دوست دارم درباره این موقعیت های فرضی بیشتر خیال پردازی کنم ولی خب تنبلی ام می شود.

همنقدر بگویم که بینهایت جذاب میشد. این تمایلم به بودن را آندره ژید هم توصیه کرده:

بدون داوری درباره خوب یا بد بودن ، انجام بده

نه که اخلاق برایم بی اهمیت باشد. منظور ژید هم این نیست. اما تجربه کردن را دوست دارم. هر تجربه ای. میدانم، چیزهایی که گفتم را شاید الان هم بتوانم انجام دهم اما تجربه ناقصی است. بودن میان یک زندگی دیگر با یک طرز تفکر و سبک زندگی متفاوت خیلی کامل تر است.

سخن تمام شد.

یک غزل سعدی مهمانتان میکنم تا دست خالی از اینجا نروید. من که حرف به دردبخوری نزدم. لااقل از سعدی بشنوید:

 

روی گشاده ای صنم طاقت خلق می‌بری

چون پس پرده می‌روی پرده صبر می‌دری

حور بهشت خوانمت ماه تمام گویمت

کآدمیی ندیده‌ام چون تو پری به دلبری

آینه را تو داده‌ای پرتو روی خویشتن

ور نه چه زهره داشتی در نظرت برابری

نسخه چشم و ابرویت پیش نگارگر برم

گویمش این چنین بکن صورت قوس و مشتری

چون تو درخت دل نشان تازه بهار و گلفشان

حیف بود که سایه‌ای بر سر ما نگستری

دیده به روی هر کسی برنکنم ز مهر تو

در ز عوام بسته به چون تو به خانه اندری

من نه مخیرم که چشم از تو به خویشتن کنم

گر تو نظر به ما کنی ور نکنی مخیری

پند حکیم بیش از این در من اثر نمی‌کند

کیست که برکند یکی زمزمه قلندری

عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا

هر که سفر نمی‌کند دل ندهد به لشکری

8 Comments

  1. بهنظرم این دوره هایی که آدم حالش خراب میشه واجبند. نه فقط به خاطر اینکه قدر عافیت بیاد دستت. نه. به نظرم توی این جور موقعیت ها آدم دیدش عوض میشه. از زمین تا آسمون. نغمه بلبل میره روی مخش و از بوی خوش بهار حالش بهم می خوره! همه چیز مزخرف میشه و بی رنگ و رو. دیگه اون شاعرانگی قبل رو انگاری از دست میده. انگاری تصنعی میشه.
    یه نظریه توی روانشناسی هست(باز هم اسمش یادم رفته ولی محتواش یادمه) می گفت افسرده ها دید واقع گرایانه تری دارن. اون پوچی انگاری به یه دیدگاه زلال و شفاف میرسونه آدم رو. البته همین پوچی هم دامن میزنه به افسردگیشون. در کل ی خواد بگه مثلا دلیل اینکه خیلی از فلاسفه اینقدر نظریه هاشون افسرده است به خاطر همین واقع گراییه . شاید اونا دارن درست میبینن. شاید ما زیادی قضیه رو رمانتیک و نماد گرایانه کردیم.
    وقتایی که بین نوسانات روحی بیشتر به افسردگی خم میشم سعی میکنم با وجود بی حوصلگی ام بیشتر بنویسم. نه که نوشتن بخواد حالم رو خوب کنه که اون جای خود داره. می نویسم و اون پوچی که چند روز گریبانم رو محکم میگیره رو ذخیره می کنم توی کاغذ. بعد وقتی که حالم خوب میشه میرم سراغش. وقتی که تطبیق میدی خودت حیرت میکنی. یه آدم توی فاصله چند روز چقدر میتونه دیدگاهش نوسان داشته باشه.
    راستش شاید حرفم به پستتون خیلی ربط نداشته باشه. ولی اولین چیزی بود که به ذهنم رسید. احساس کردم می تونه مفید باشه.
    در مورد اون جست و جو گری خیلی هم عالی. اصلا همین جست و جو گری خیلی کمک کننده است واسه بیرون اومدن از پیله افسردگی و بد حالی.
    منم اینکه بشینم و خیال کنم اگه اینطور بشه یا اونطور رو دوست دارم. ورز دهنده خوبی برای تخیُله.

    1. سلام زهرا
      شاید این دوره ها لازم باشن، ولی به هر حال خوشایند نیستن. و همونطور که گفتی حال امروز و فردای ما متفاوته و شاید تعجب کنیم از این دگرگونی سریع احوال. ممنونم از اینکه به اینجا سر میزنی و کامنتای قشنگی میذاری که مطلب رو تکمیل میکنه. امیدوارم شاد باشی و بازم برام بنویسی

  2. شرب خمر را خوب آمدی…
    علی فکر میکنم تو هیچوقت پزشک نمی شوی
    فکر چرا، مطمۓنم. تو دکتر میشوی
    از آنهایی که بیمار برای اینکه حالش خوب شود به تو مراجعه میکند نه صرفا بخاطر درد …
    بنظر من خوشبختی یعنی ؛
    بدون اتفاقی خندیدن ،
    بدون اتفاقی رقصیدن ،
    بدون اتفاقی عشق ورزیدن و
    بدون اتفاقی بوسیدن …
    همین …

    Zahra abbasi
    1. راستش اینکه چی بشم رو خودمم نمیدونم. پزشک که بعیده، ولی اون دکتر که گفتی بهتره. هر چیزی اتفاقیش قشنگه. خوشحالی های اتفاقی هم شیرینن. امیدوارم نصیب همه بشه. خوشحال میشم از کامنت نوشتنت. پویا باشی

  3. چه خوب گفتین در مورد سوال پرسیدن!
    اینکه ذهن رو وادار به تکاپو میکنه خیلی دوست داشتنیه.
    تجربه‌ش برای منم خیلی لذت بخش بود. گاهی با همسرم برای هم سناریوهای تخیلی میسازیم و از هم میپرسیم اگه تو فلان موقعیت بودی چیکار میکردی؟ حسش خیلی جالبه :))

  4. مرسی علی‌جان. استفاده کردیم.
    چه خوب و مرسی که نقل‌قول‌های زیبایی را اضافه کردی.
    به نظرم آندره ژید سخنی پیامبر‌گونه زده: شاید خوب و بد را هر کس باید برای خود به صورت شخصی و اجتهاد‌گونه بازآفرینی کند. خوب و بد را دیگران آفرینده‌اند. تو خود را بجوی و بر اصالت خود اصرار بورز.
    نمی‌دونم چرا هر چی فکر می‌کنم و میخونم توی مویرگ‌های مغزم تبدیل به جمله قصار میشه، احساس هایپرکندریازیس میکنم، یک بیماریه واقعا و همش هم تقصیر شاهین هست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *