چرا حرکت نمیکنی؟

چرا حرکت نمیکنی؟

ساعت هفت و چهل دقیقه بود.

رضا  به فنجان قهوه اش نگاه میکرد ولی معلوم بود فکرش جای دیگری است.

فنجان را برداشت و اندکی مزه مزه کرد. هنوز زیادی داغ بود. برعکس همیشه که اسپرسو سفارش میداد، اینبار هوس لاته کرده بود.

ناگهان صدای زنگ آویزان روی در کافه بلند شد. آرش بعد از اینکه بیست و سه دقیقه رضا را منتظر گذاشته بود آمد. رضا بلند شد و لبخند مصنوعی زد و دست مشت کرده اش را به مشت آرش زد. این یادگار کرونا انگار تا سالها باقی می ماند. آرش کیفش را گذاشت روی صندلی کناری و نشست. ماسکش را که در آورد لبخندش نمایان شد. از دیدن رضا خوشحال بود اما شرمندگی اش به خاطر تاخیر در صورت او پیدا بود. تا آمد بگوید : ” ببخشید که..” رضا حرفش را قطع کرد و گفت: “ولش کن، درباره چیزی که گذشته حرف نزن. میدونم همیشه تمام تلاشتو میکنی که سروقت برسی. این منم که باید ازت تشکر کنم وسط هزار تا کارت به درخواست رفیقت برای دیدار دوباره نه نمیگی”

آرش با این حرف رضا آرام شد و اضطرابش ریخت. لبخندی زد و گفت: “چی شده؟”

رضا فنجانش را برداشت و اینبار دو سوم آنرا سر کشید. با دست به گارسون اشاره ای کرد و گفت : ” یه کاپ کیک شکلاتی با قهوه ترک برای دوستم” بعد از این همه سال دیگر میدانست که آرش عاشق این ترکیب است.

همه اینها کمتر از ٣٠ ثانیه اتفاق افتاد. رضا به چشم های آرش نگاه کرد و گفت : ” چند روزه دست و دلم به هیچی نمیره آرش. همش بی انگیزم و هیچ کاری نمیکنم. آخرشم میرم  سراغ گوشیم و بعدم کلافه میشم. ”

آرش باز هم لبخندی زد و گفت : ” اینکه همون همیشگیه. هر چند وقت یه بار میاد سراغت و…” رضا حرفش را ادامه داد: ” آره همون همیشگیه و این خیلی بده یه مشکل دائم بیاد سراغت و نتونی کاریش کنی”

آرش با طمانینه به رضا نگاه میکرد. بعد از در آوردن عینکش سرش را بالا گرفت و به لوستر چوبی که آویزان بود نگاهی کرد. نمیدانست دقیقاً باید به رضا چه بگوید.گفت: “هیچ راه حلی ندارم برای این حالتت و گمون هم نکنم کسی راه حل ثابتی داشته باشه براش. ولی حس میکنم باید حال و هوات عوض شه. شاید وسط همین گپ و گفتمون این اتفاق افتاد و بعد از اینکه رفتی خونه دوباره حالت جا اومد. اما تضمینی هم نیست. در هر صورت انقد باید وسط چیزای مختلف سرک بکشی تا دوباره انرژی بگیری و به زندگی بچسبی. ”

رضا از اینکه پاسخ ساده و بدون تکلفی ‌شنید خوشحال بود. از آرش خواسته بود بیاید اینجا تا همین چیزها را بشنود. او میدانست خستگی طبیعی است. اما وسط این خستگی ها لحظاتی لازم است تا دوباره به خود بیاید. و آرش یکی از کسانی بود که با او چنین لحظه هایی میسر میشد.

 

4 Comments

  1. خستگی خستگی… گاهی آدمیزاد به جایی می‌رسد که دیگر حوصلۀ خودش را هم ندارد. گاهی آدم حالش از تمام لحظات هم بهم می‎‌خورد اما چاره چیست؟ ناچاریم ادامه دهیم. هرچند نیاز تا کمی کنار کشیده و استراحت کنیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *